اگر قرار باشد وقتی‌ بزرگ شدم، هروقت ناراحت و عصبانی بودم بروم تندوتند سیگار بکشم، هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد بزرگ شوم. برای همین چیزهایش است که گفتم از بزرگ شدن بدم می‌آید. بابا معمولاً این‌جوری است؛ هر اتفاقی بیفتد، سریع می‌رود یک‌گوشه و یواشکی دست به سیگار می‌شود. امروز تصمیم گرفتم حالا که بابا خودش سیگار را نمی‌گذارد کنار، من مثل خودش یواشکی این کار را برایش انجام دهم؛ وقتی حواسش نبود جعبه‌ی سیگارش را خالی کردم و یک نامه تویش گذاشتم و توی نامه نوشتم: «دلم نمی خواهد پسرت از بزرگ شدن بیزار باشد. من از امروز تا همیشه با تو خداحافظی می‌کنم تا هر وقت پسرت به انگشت‌ها و دست‌هایت نگاه کرد یاد من نیفتد. قربانت: سیگار.»